«را» فک اضاف چیست؟
تعریف فک اضافه: گاه اسمی را از صورت اضافه خارج می کنند و اضافه را مقطوع می سازند، این عمل را فک اضافه می نامند.
1- گاهی حرف «را» به جای کسره ی مضاف بعد از مضافٌ الیه آن قرار می گیرد و در این صورت اغلب مضافٌ الیه مقدّم بر مضاف است ؛ مانند بیت زیر از «حافظ» :
* «یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود / دیده را روشنی از نور رُخَت حاصل بود»
; یعنی: روشنیِ دیده از نور رخت حاصل بود.
نکته : سهراب سپهری نیز از این نقش نما (فک اضافه) استفاده کرده است
«و اگر جا پایی دیدیم، مسافر کهن را از پیبرویم.سهراب سپهری)
یعنی : از پیِ مسافر کهن برویم.»
2- گاهی نیز مضاف پیش از مضافٌ الیه می آید ؛ مانند ابیات ز
یعنی: تا سلسله ی ایوانِ مداین بگسست.در این مثال «ایوانِ مداین» از حالت اضافه خارج و اضافه را مقطوع ساخته است، پس را فک اضافه و بدل از کسره اضافه می باشد.
* «پرسید آن چنار که تو چند روزه ای / گفتا چنار سال مرا بیشتر ز سی است.»(ناصرخسرو)
یعنی: سالِ من.
* «ساقیا برخیز و دردِه جام را / خاک بر سرکُن غمِ ایّام را(حافظ)
یعنی: خاک بر سرِ غم ایّام کن.
* «گفتمش جام جم به دستم بود /; طفل بودم ز جهل بشکستم
گفت اگر جام جم شکست ترا/ دیگری به از آنت بفرستمم; (عطّار)
یعنی: جام جمِ تو
مثال های متعدّد دیگر از فک اضافه نوع اوّل:
* «پادشاهی او راست زیبنده ؛ خدایی اوراستدرخورنده»(تاریخ جهانگشا، عطاملک جوینی)
یعنی: پادشاهی زیبندهِ اوست ؛ خداییدرخورنده یِ اوست.
* «ای برادر! مرا دست باز بند و پالهنگ در گردن افکن.; (سمک عیّار، فرامرز بن خداداد)
یعنی: دستِ من بازبند.
* «مرا مادرم نام مرگ تو کرد / زمانه مرا پُتک ترگ تو کرد(فردوسی)
یعنی: مادرم نامِ من مرگ تو کرد.
* «مرا بود نوبت، برفت آن جوان /; ز دردش منم چون تن بی روان»; = نوبتِ من بود.(فردوسی)
* «آوخ که پست گشت مرا همّت بلند / زنگار غم گرفت مرا طبع غم زدای»(مسعود سعد) یعنی: همّتِ بلندطبع غم زدایِ من
* «کسی را که همّت بلند اوفتد
مرادش کم اندر کمند اوفتد»
یعنی: همّتِ کسی که بلند اوفتد
* «هرکه را طبع در نظم شعر راسخ شد، و سخنش هموار گشت روی به علم شعر آرد و عروض بخواند.» (چهار مقاله، نظامی عروضی)
یعنی: طبعِ هر که
«آری هر که را پای به گنج سعادت فرومیریزد(مرزبان نامه، سعدالدین وراوینی)
* «تا خواننده را میل طبع به مطالعه ی ظاهر آن کشش کند.(مرزبان نامه، سعدالدین وراوینی)
یعنی: میل طبع خواننده
* «چون به سختی در بمانی تن به عجز مده / دشمنان را پوست برکن، دوستان را پوستین»
(گلستان، سعدی)
یعنی: پوستِ دشمنان و پوستینِ دوستان را بکن.
* «ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز / کانسوخته را جان شد و آواز نیامد» = جان آن سوخته &(گلستان، سعدی)
* «مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد قضای آسمانت این و دیگرگون نخواهد ش«این را نسخت درست نیست.
(تاریخ بیهقی)
* «بس فراخست حرص را میدان / سخت تنگست رزق را روزن»(جمال الدّین عبدالرزاق)
* «بهر ثواب تیر بلا را سپر شوند / بازوی صبر تو کشد الحق چنین کمان» (جمال الدّین عبدالرزاق)
* «آب را به برابری گرم کرد و به توسط گرمی جذب به مدّتی دراز، تا زمین را یک ربع برهنه شد.» (چهار مقاله، نظامی عروضی)
* «شحنه را دل بر ایشان بسوخت.»(سمک عیّار، فرامرز بن خداداد)
* «چون ابرهه را چشم بر عبدالمطلّب افتاد . . .
* «ملک را از آن منظر چشم به وی افتاد.»
* «آن زن را دل به نور معرفت گشاده شد.
* «چون آن درویش را نظر بر وی افتاد.»
* «ما را دل با استاد امام می نگرد.»
* «گاو را چیزی در گردن افکند.»
* «مردمان گفتند ما را غرض به تبرک است.»
* «در دوزخ را کلید به جز حصول مراد نفس نیست.»
* «این امیر بارهای سیب را سر بگشاد.»
«بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم