شاعـــری در قلمــرو غمهــاش ، دفـن کـرده ست مـــرده شادی را
قـــاری بــد صدایــی آنســوتر ، منتظــر مانـــــده خــرده شادی را
تــاجــــر نــاکــس ربـــاخـــــواری ، عـافــیت خـــواه مــردم آزاری
لنگ لنگان به حجـــره اش بــرده ، مثل خــر روی گــرده شادی را
عارفـــی گشنـــه تشنـه آواره ، بــا دل و کفـش و جامــه ی پـاره
در نوانخانه خستـــه ، بیچــاره ، بـــه یتیمـــی سپـرده شادی را
سفره ی مادری به نکبت شهر ، پهـــن گشته شبانه با نان قهر
پیش هر بچه کاسـه ای خالی ، که از آن غـــم سترده شادی را
پـــدر خــانـــواده در بستــــر ، در گلـو بغــض ، مانـده تا دیگر
با چه رویی به بچه ها گوید : لــولــویــی بـــاز بـرده شادی را
حــاجــی داغ روی پیشــانــی ، رفتــه بعد از عشاء ، پنهانی
در کنار عیــــال صیغــه ایش ، زیــر دنـــدان فشرده شادی را
پیــش دلّالهای جـوراجـور ، این کــه پایـش رسیــده تا لب گور
تاکه شیرین شودمعامله (!) جورسکه داده شمرده شادی را
مســت و پاتیــل نفــس امّــاره ، بدتـر از قحبــه هــای بدکاره
نه که یک باره بلکه صدباره کرده قــی بازخورده شادی را.