سلام
این داستان ازکتابی به نام پنج ابتدایی که حدود65سال پیش برای بچه ها تدوین شده بود.نوشته شده
خسرو و مرد زشت روی
وقتی خسرو میل شکارکردوبین اندیشه به صحرا رفت چشمش به مرد زشت روی افتاد دیدار زشت او را به فال
فرّخ نداشت فرمود تا اورا ازپیش موکب دور کردندوبگذشت. مر به فراست دریافت که دردل خسرو چه گذشته است.
باخود گفت خسرو به خطا رفته وبا نکوهش من عیب بر نقّاش گرفته است من اورا آگاه خواهم کرد.
همین که خسرو از شکارگاه باز آمدمرد ازدور آوازبرآورد که مرا ازسلطان سوالی است اگر اندکی توقّف فرمایدوگوش
به سخن من دهد ازفایده خالی نباشد. خسروعنان اسب بازداشت وگفت چه می گویی؟ مردگفت ای ملک
شکارت چگونه بود گفت هچه نیکوتر گفت خزانه واسباب پادشاهییت برقرارهست؟گفت بلی.
گفت از هیچ جانب خبر ناموفّق شنیده ای؟گفت نشنیدم گفت ازاین خیلوخدم که دررکاب تواند هیچ یک راآسیبی
رسیده است؟گفت نرسیده.گفت پس مرابداندلتواهانت چرا دورفرمودی؟گفت زیرا دیدار امثال تر برمردم شوم گرفته
اند.آمرد گفت دیدارخسروبرمن شوم بوده نه دیدارمن براو خسرو ازآنجاکه کمال دانش وانصاف اوبود مرد را
تصدیق کرد وازاوعذرها خواست
نقل با کمی تصرف ازمرزبان نامه