معنای زندگی ازدیدگاه مولانا
فرضیه ما این است که : در اندیشه مولانا مقصود از معنای زندگی ایصال به معشوق حقیقی و سرچشمه کمالات، و منابع آن خودشناسی و خودکاوی، و راه رسیدن به آن، سعی وتلاش است.هرکسی کو چیست و کیست
آینه آهن برای پوستهاست
آینه سیمای جان سنگی بهاست
گفتم ایدل آینه کلی بجو
رو بدریا کار بر ناید به جو
زین طلب بنده بکوی تو رسید
درد مریم را به خرمابن کشید
دیدة تو چون دلم را دیده شد
شد دل نادیده غرق دیده شد
آینة کلی ترا دیدم ابد
دیدم اندر چشم تو من نقش خود
گفتم آخر خویش را من یافتم
در دو چشمش راه روشن یافتم
(مولانا، مثنوی معنوی، دفتردوم، شعر 93-101)
مولانا چنان که خود می گفت مدتها منتظر حضور شمس بوده است، او مژده جهان غیب را در مصاحبت با پیر دانا شنیده بود، پادشاهی که در داستان نخست مثنوی از طریق تضرع بدرگاه الهی حکیم الهی بار می یابد بدون شک مولانا است. واین داستان در حقیقت نقد حال اوست.
ای بانک و صلای آن جهانی
ای آمده تا مرا بخوانی
ما منتظر دم تو بودیم
شاد آ که رسول لامکانی
هین قصة آن بهار برگو
چون طوطی آن شکرستانی
افسرده شدیم و زرد گشتیم
از زمزمة دم خزانی
پیش تو امانت شعیبیم
مارا بچران به مهربانی
(دیوان شمس تبریزی، ترجیع بند 37)
این که مولانا مکرر در سخنان خود بیان میدارد که درمان آنجا رود که درد است و آب آنجا رود که تشنگی است، حاصل همین تجربه درونی اوست. او دانسته بود که برای رسیدن به مطلوب باید طالب بود و برای رسیدن به معشوق باید عاشق شد.
مهربانی شد شکار شیرمرد
در جهان دارو نجوید غیر درد
هرکجا دردی دوا آنجا رود
هرکجا پستی است آب آنجا رود
آب رحمت بایدت، رو پست شو
وآنگهان خور خمر رحمت مست شو
واژه شناسی معنای "معنای زندگی"
خوب است ابتدا این ابهام را برطرف سازیم که هرچند برای معنا، در ترکیب "معنای معنای زندگی" مفاهیم متعددی را بیان داشته اند مانند؛ هدف، فایده و کارکرد و ارزش، ولی مقصود از معنا در این نوشتار "هدف" می باشد. بنابراین، "معنای زندگی" را باید هدف زندگی معنا کرد. یعنی در حقیقت در نوشتار پیش رو ما بدنبال این هستیم که بدانیم هدف زندگی از نظر مولانا چیست؟ و راه رسیدن به آن کدام است؟
تردیدی نیست که اطلاق هدف برای زندگی استعمال مجازی و مسامحی است. منظور از آن هدف سازنده زندگی، یا هدف کسی است که زندگی می کند.بعنوان مثال وقتی می گوئیم هدف کتاب چیست؟، مقصود هدف نویسنده کتاب است وگرنه اطلاق هدف برای کتاب که هیچگونه درایت و شعور ندارد بی معناست.به این نوع هدف، اصطلاحا هدف "خود بنیاد" گفته می شود، یعنی هدفی که بنیاد وریشه اش در درون فاعل آن قرار دارد. البته این نکته را نباید از نظر دور داشت که هدف زندگی تنها برای کسانی مطرح است که برای آن آفریدگاری با شعوری قایل باشند، وگرنه، کسانی که برای زنگی هیچگونه سازنده ای نمی شناسند، یا سازندة آن را موجود دارای شعور نمیدانند مانند ماتریالسیتها, طرح این بحث جایی ندارد. البته دراینجا ممکن است مشکل دیگری بوجود آید که آیا اصولا بحث هدفداری خداوند با توجه به غنای ذاتی آن قابل طرح می باشد یا خیر؟ این بحث درمیان اندیشمندان اسلامی معرکه آراء شده است, لکن از آنجا که پرداختن به آن, ممکن است ما را از غرض اصلی بازدارد فعلا ورود در آن پیدا نکرده و آنرا به مجالی دیگر می سپاریم. و به همین مقدار بسنده می کنیم که هدفداری خداوند هیچ تنافی با غنا و بی نیازی او ندارد؛ چرا که آن هدف خارج از ذات خداوند نیست تا نقصی برای خدا باشد. حال برمی گردیم به سوال اصلی که از نظر مولانا معنای زندگی انسان چیست؟
معنای زندگی در دوره اول حیات مولانا
هرچند که مولانا چه قبل از آشنایی با شمس و چه بعد از او, انسان موحدی بود که تمام سعی و تلاشش رسیدن به خدا وخدایی شدن بود, ولی او در دوره نخست حیات خود تنها هم و غمش این است که چگونه خود را در سلک بندگان شایسته خداوند در آورده و قطعه ای از بهشت را به چنگ آورد؟. وی برای رسیدن به این مطلوب به ریاضات شرعیه و مجاهده با نفس و ذکر و اوراد اهتمام ویژه داشت, آنچنان که خود می گوید: در دست مصحف و بر لب ذکر و تسبیح الهی داشت. او در این دوره از حشمت و مقام ویژه ای برخوردار بود, و بعنوان مفتی و مدرس مورد احترام عام و خاص بود. ولی با همه اینها, آنچنان که از سخنان او در دیباچه دفتر دوم مثنوی بر می آید, این شیوه به هیچ وجه روح ناقرار و نا آرام مولانا را راضی نمی کند. وی طالب شیوه ای بود که بتواند او را آنچنان که هست بنمایاند.عطش خودکاوی چنان سراسر وجود او را در برگرفته بودکه سراسیمه به هرکوی و برزن بدنبال گمشده خویش می گشت و بقول خودش جفت خوشحالان و بدحالانش کرده بود.درست در همین سرگشتگی و تشنه کامی است که شمس تبریزی سر می رسد. بنابراین شمس تبریزی ناخواسته و ناگهانی در آسمان زندگی مولانا طالع نشد، بلکه حضور او حاصل سالها تشنگی عمیق مولانا بود؛ وی در دفتر دوم مثنوی اش، شرح این طلب و یافتن مطلوب را چنین بیان میدارد:نقش جان خویش می جستم بسی هیچ می ننموده نقشم از کسی
گفتم آخر آینه از بهرچیست؟
تا بداند هرکسی کو چیست و کیست
آینه آهن برای پوستهاست
آینه سیمای جان سنگی بهاست
گفتم ایدل آینه کلی بجو
رو بدریا کار بر ناید به جو
زین طلب بنده بکوی تو رسید
درد مریم را به خرمابن کشید
دیدة تو چون دلم را دیده شد
شد دل نادیده غرق دیده شد
آینة کلی ترا دیدم ابد
دیدم اندر چشم تو من نقش خود
گفتم آخر خویش را من یافتم
در دو چشمش راه روشن یافتم
(مولانا، مثنوی معنوی، دفتردوم، شعر 93-101)
مولانا چنان که خود می گفت مدتها منتظر حضور شمس بوده است، او مژده جهان غیب را در مصاحبت با پیر دانا شنیده بود، پادشاهی که در داستان نخست مثنوی از طریق تضرع بدرگاه الهی حکیم الهی بار می یابد بدون شک مولانا است. واین داستان در حقیقت نقد حال اوست.
ای بانک و صلای آن جهانی ای آمده تا مرا بخوانی
ما منتظر دم تو بودیم
شاد آ که رسول لامکانی
هین قصة آن بهار برگو
چون طوطی آن شکرستانی
افسرده شدیم و زرد گشتیم
از زمزمة دم خزانی
پیش تو امانت شعیبیم
مارا بچران به مهربانی
(دیوان شمس تبریزی، ترجیع بند 37)
این که مولانا مکرر در سخنان خود بیان میدارد که درمان آنجا رود که درد است و آب آنجا رود که تشنگی است، حاصل همین تجربه درونی اوست. او دانسته بود که برای رسیدن به مطلوب باید طالب بود و برای رسیدن به معشوق باید عاشق شد.
مهربانی شد شکار شیرمرد
در جهان دارو نجوید غیر درد
هرکجا دردی دوا آنجا رود
هرکجا پستی است آب آنجا رود
آب رحمت بایدت، رو پست شو
وآنگهان خور خمر رحمت مست شو
معنای زندگی در دوره دوم حیات مولانا
مولانا پس از اینکه با شمس آشنا می شود، معنای زندگی اش یکسره دگوگون می شود، او هرچند پیش از این نیز خدا را می شناخت ولی اینبار با خدا نسبتی تازه یافته بود، نسبت عاشقی و معشوقی. پس از آمدن شمس در قونیه، مولانا همه فعالیتهای پیشین خود را کنار گذاشته و چون کودک دبستانی به مکتب خانه شمس قدم گذاشت. اما اینبار درسی می آموخت که ذهن وضمیر او را گرانبار نمی کرد بلکه به او درس رهایی از گرانباری را می داد. او این بار می آموخت که چگونه خود را در سیرصعودی اش سبکبار کند. شمس به خواجه می آموخت که هوای سروری و خواجگی را از سر بیرون کند و شرط اول قدمش آن بود که از همه دانشهای روز بیزاری جوید چرا که این دانشها را به اندرون هیچ تعلقی نباشد. اینکه پس از ملاقات با شمس چه تحولی درونی در مولانا ایجاد شد، بدرستی برای ما روشن نیست و دست کوتاه عقل مان را توانای خوشه چینی در این درخت بلند نیست ولی همین مقدار معلوم است که مولانای استاد علوم دینی همراه با وقار و متانتی را که قبلا سراغ داشتیم تبدیل به مجنونی بازار زرکوبان کرد که فارغ از ننگ و نام می چرخد و می رقصد و در بیخودی غزل می سراید. آنچنان که وقتی در قونیه بسیاری از علمای دین بر او خرده می گیرند، در پاسخ می گوید: که درآوای سازها و صدای قوالان، نغمة معشوق ازلی و موطن اصلی را می شنوم. مولانا زمانی که به رقص سماع می پرداخت آنچنان از خود بی خود می شد، که از نه از خود خبر داشت و نه از نی و مطرب و دف.
اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی وندر سماع ما را از نای دف خبرنی
ماخود فنای عشقش، ماخاک پای عشقش عشقیم توی برتو،عشقیم کل، دگرنی
خود را چو در نوردیم، ما جمله عشق گردیم سرمه چو سوده گردد، جز مایة نظر نی
(دیوان شمس، غزل 2942)
این ابیات که در حقیقت حکایت حال مولانا در سماع است، سماعی که جز معشوق در آن هیچ است و به هیچکس حتی خودت نباید توجه کنی. و از آن بر می آید که مولانا پس از دیدار شمس، معنای زندگی خود را در وصال به معشوق ازلی می جست و به جای بهشت و جهنم به فکر لقای معشوق بود. او از روزی که به دیدار یار نائل شده بود دمی از او جدا نشده و شب و روز همدم او بود و از همراهی با او بود که خود نیز شکرستانی شده بود. و با خودکاوی به جایی رسیده بود که همه عالم و آدم را عکسی از رخ هستی خود می دید. او آنچنان تبدل مزاج یافته بود و زندگی اش سرشار از معنا گشته بود که شرح و وصف آن را جز کلام شیواو شیرینش نتوان کرد. وقتی سخنان او را در باب تولد تازه اش می خوانیم با تمام وجود، احساس معناداری را در مولانا درک می کنیم بویژه آنجا که خطاب به معشوق و در باب جان تازه ای که به او بخشیده و معنای نوینی که به حیات داده است سرمستانه چنین می سراید :
تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من
همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من
ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو
دل شده است سربسر آب و گل گران من
از تو جهان پر بلا همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من
(دیوان شمس، غزل 1830)
پس از این است که مولانا دیگر دل نگران هیچ حادثه ناگواری جز فراق محبوب نیست، نه از مرگ می هراسد و نه از درد و رنج، هیچ واقعه ای ناگواری برای او ناکامی به حساب نمیآید، هیچ بلا و آسیبی از نظر او شر نیست، هیچ غمی بدو راه نمیابد، هیچکس چون او مرگ را به بازی نمی گیرد و او را به مبارزه دعوت نمی کند.(مرگ اندیشی از گیل گمش تا کامو، ص95-102) در حقیقت مولانا با این چرخش به چنان معنایی دست پیدا می کند که همه پرسشهایی که در ابتدای این نوشتار مطرح کردیم در نزد او بلعیده می شود و به احسن وجه پاسخیابی می شوند.
مرگ کین جمله از او در وحشتند
می کنند این قوم بر وی ریشخند
کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر نی بر گهر
(دفتراول، ابیات 3495 - 3496)
عارفان نه تنها از مرگ نمی ترسند بلکه آن را مایه رهایی از زندان تن و چاه بدن و شکری می دانند که کام خود را با آن شیرین کنند؛
وآنکه ایشان را شکر باشد اجل چون نظرشان مست باشد در دول
تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن
راز هستی از نظر مولانا
مولانا در حکایتی راز پیدایش و فنای موجودات را بازگو کرده است. این حکایت برمبنای گفتگوی موسی با خداوند ترتیب یافته است. حاصل این گفتگو این است که موجودات برای رسیدن به کمال لایق خود آفریده شده اند که باید بدان برسند و خوشیها و ناخوشیها، دردها و رنجها، زندگی و مرگها به منظور رسیدن به همین هدف سامان گرفته است.
گفت موسی ای خداوند حساب
نقش کردی باز چون کردی خراب
نر و ماده خلق کردی جان فزا
وانگهان ویران کنی این را چرا
پس بفرمودش خدا ای ذو لباب
چو بپرسیدی بیا بشنو جواب
موسیا! تخمی بکار اندر زمین
تا تو خود هم وا دهی انصاف این
چون که موسی کشت و شدکشتش تمام،
خوشه هایش یافت خوبی ونظام
داس بگرفت و مر آنرا می برید
پس ندا از غیب در گوشش رسید
که چرا کشتی کنی و پروری
چون کمالی یافت آن را می بری
گفت یارب زآن کنم ویران و پست
که در اینجا دانه هست و کاه هست
دانه لایق نیست در انبار کاه
کاه در انبار گندم هم تباه
نیست حکمت این دو را آمیختن
فرق، واجب می کند در بیختن
پس از آنست که خداوند در جواب موسی می گوید :
در خلایق روح های پاک هست
روح های تیرة گلناک هست
این صدفها نیست در یک مرتبه
در یکی در است در دیگر شبه
واجب است اظهار این نیک و تباه
همچنانک اظهار گندمها ز کاه
بر اظهار است این خلق جهان
تا نماندگنج حکمت ها نهان
کنت کنزا گفت مخفیا شتو
جوهر خود گم مکن، اظهار شو
(دفترچهارم، ابیات 3029 - 3015)
مولانا در ابیات دیگر، معتقد است که انسانها در صورت شبیه یکدیگر ولی در سیرت باهم اختلاف دارند از آنجهت که اصل و گوهر آدمی به سیرت است ونه صورت،پس آزمایش لازم است.بدینسان جمیع آدمیان به بوتة آزمایش اندر می شوند تا شاکله و سرشت انسانها را تبارز دهد. او انسانها را به سه دسته تقسیم بندی می کند : 1. انسانهای برین. 2. انسانهای فرودین 3. انسانهای میانین
انسانهای برین (فرشته مانند)
وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند آدمی شکل اند و سه امت شدند :
یک گروه مستغرق مطلق شدند
همچو عیسی با ملک، ملحق شدند
نقش آدم، لیک معنا جبرئیل
رسته از خشم و هوا و قال و قیل
از ریاضت رسته، وز زهد و جهاد
گوئیا از آدمی او خود نزاد
(دفترچهارم، ابیات 1505 - 1508)
انسانهای فرودین (حیوان نماها)
قسم دیگر با خران محلق شدند
خشم محض وشهوت مطلق شدند
وصف جبریلی در ایشان بود و رفت
تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت
مرده گردد شخص کو بی جان شود
خر شود چون جان او بی آن شود
زانکه جانی کان ندارد، هست پست
این سخن حق است و صوفی گفته است
(دفترچهارم، ابیات 1509-1512)
انسانهای میانین
ماند یک قسم دیگر اندر جهاد
نیم حیوان، نیم حی با رشاد
روز و شب در جنگ و اندر کشمکش
کرده چالش اولش با آخرش
(دفترچهارم، ابیات 1531-1532)
اینکه مولانا چگونه و از چه راه به این نوع معنا دست می یابد،چگونه معشوق حقیقی اش را بازمی یابد؟ چگونه عاشقش می شود، جای پرسش دارد؟ حقیقتا مولانا چگونه به این مقام رسید؟ آنچه از توصیه های او بدست می آید این است که راه آن از مسیر خود شناسی و خودکاوی می گذرد.
شاید بتوان گفت از مهمترین تعالیم مولانا در نسبت با معنای زندگی خودشناسی است. در جای جای کلام او توصیه به خودشناسی و خودکاوی و فواید آن ترک نمی شود، او بسیاری از بیماریهای درونی را ناشی از ترک این مهم میداند. به همین خاطر علوم های دیگر که سر رشته ای از خودشناسی ندارند را وبال عقل و جان آدمی میداند و می گوید چه ارزش دارد که انسان همه امور عالم را بداند ولی در امر هستی خویش ناتوان و همچون خری در گل مانده باشد؟
صدهزاران فضل داند از علوم
جان خود را می نداند از ظلوم
داند او خاصیت هرجوهری
در بیان جوهر خود چون خری
بدون شک گره گشایی در کارها یکی از کارهای بسیار مهم در زندگی انسان است. اینکه انسان بتواند گره از کار کسی بگشاید هنر بزرگی است، ولی مولانا توصیه می کند که بجای گره گشایی از کارهای دیگران مهم این است که گره هستی خودتان را باز کنید. صد گره از کار دیگران بازکنید اما اگر نتوانید یک گره از زندگی و هستی خود تان را بازکنید چه سود؟ مهم ترین گره زندگی انسان این است که تو کیستی؟ آیا بدبختی یا خوشبخت؟
عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقده ای سخت است بر کیسه تهی
درگشاد عقده ها گشتی تو پیر
عقده ای چندی دیگر بگشاده گیر
عقده ای کان برگلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیکبخت؟
از این عبارات مولانا می توان این نتیجه را گرفت که هدف زندگی ما این است که خود را بشناسیم و به فکرخود باشیم و خود را بازکاوی نمائیم نه اینکه همش به فکر دیگران باشیم و خود را فراموش کنیم بفرموده قرآن کریم أتأمرون الناس و تنسون انفسکم نباشیم. مهمترین مانع این برای دستیابی به این هدف علوم ظاهری و توجه به دیگران است.نه اینکه اصلا به فکر دیگران نباشیم، بلکه مولانا می خواهد بگوید کاری نکنیم که تمام عمرمان صرف گره گشایی از کار دیگران بشود و عمر به پایان برسید، مانند پرندگانی که مشغول باز و بسته کردن گره ها دامند اما نمیدانند که همین مقدار اشتغال هرچند که فنی را به آنان یاد می دهند ولی او را از دیدن صحرا و شادی و شادکامی آن محروم می سازد.
مولعیم اندر سخنهای دقیق
در گره ها بازکردن ما عشیق
تاگره بندیم و بگشائیم ما
در شکال و درجواب آئین فزا
همچو مرغی کاو گشاید بند دام
گاه بندد تا شود در فن تمام
او بود محروم از صحرا و مرج
عمر او اندرگره کاری است خرج
(مثنوی معنوی، دفتردوم، ابیات 3742 -3745)
مولانا معتقد است برای اینکه انسان دریافت درستی از معنای زندگی داشته باشد، باید خود را بشناسد، آنگاه است که می فهمد هستی و خدای هستی همه در اوست، گنج و گنجینه ای که انسان بدنبالش می گردد، نفس اوست، اشتغال به لذات زودگذر شهوانی و دنیوی همه ناشی از آن است که خود را نشناخته است. اینکه انسانها می کوشند تا از طریق مشروبات و مخدرات و مسکرات و لذات جسمانی زندگی خود را تحمل پذیر نمایند همه و همه ناشی از آنست که به دفینه نفسانی خودش دست نیافته است. داستان مفلسی گنج جو در مثنوی حکایت کسانی است که بدنبال معناداری زندگی در بیرون از خود می گردند و آن را نمی یابند.
مفلسی که از فقر به جان آمده بود، از خدای تمنای گنج بی رنج داشت، شبی در خواب هاتفی بدو پیام داد که گنجنامه ای در میان کاغذپاره هایی در فلانجا موجود است، آن را بردار و نقشة گنج عظیم را بیاب. مفلس چنان کرد و نقشه را یافت که در آن نوشته بود : به بیرون شهر می روی فلان بارگاه را که یافتی، پشت بدان می کنی و رو به قبله، آنگاه تیری به چله کمان می گذاری و هرجا تیر افتاد، همانجا را می کاوی و گنج را بر میداری. مفلس هم در کنار عمارت رو به قبله ایستاد و تیر را در کمان گذاشته با قدرت تمام کشیده و آن را رها کرد، جایی که تیرافتاده بود را کند ولی چیزی نیافت. وی این کار را مکرر انجام داد و به نتیجه ای نرسید. در میانه راه شاه نیز بدو پیوسته و فوجی را مأمور یافتن گنج کرد. تیرمی انداختند و می کاویدند و چیزی نمی یافتند. همه خسته شدند واز دور مفلس رفتند و او را تنها گذاشتند. او نیز در حال نزار و تزرع بدرگاه الهی می نالید که چرا گنج را نمی یابد؟ تا اینکه هاتفی بوی گفتم : تیر را به چله کمان بگذار، نگفتم آن را بکش. وی نیز چنان کرد، تیر پیش پایش افتاد.(مولانا، مثنوی معنوی) آنجا را کند و گنج را یافت. گنجی که قرار است معنای زندگی ما را سرشاری از معنای کند در اندیشه مولانا در درون ماست. جستن و خواستن آن در بیرون از خود بی فایده ترین کارهاست. مولانا در قطعاتی از مثنوی خودش در باره این مطلب چنین می سراید:
هر شرابی بنده ای این قد و خد
جمله مستان را بود برتو حسد
هیچ محتاج می گلگون نه ای
ترک کن گلگونه، تو گلگونه ای
ای رخ چون زهره ات شمس الضحی
ای گدای رنگ تو گلگونه ها
باده کاندر خنب می جوشد نهان
ز اشتیاق روی تو جوشد چنان
ای همه دریا چه خواهی کرد نم
وی همه هستی چه می جویی عدم
ای مه تابان چه خواهی کرد گرد
ای که مه در پیش رویت روی زرد
تاج کرمناست بر فرق سرت
طوق اعطیناک آویز برت
تو خوب وخوشی و کان هر خوشی
تو چرا خود منت باده کشی
جوهر است انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و پایه اند و او غرض
ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش
چون چنینی خویش را ارزان فروش
خدمتت برجمله هستی مفترض
جوهری چون نجده خواهد از عرض
علم خواهی از کتبها ای فسوس
ذوق خواهی تو زحلوا ای فسوس
بحرعلمی در نمی پنهان شده
در سه گز تن عالم پنهان شده
می چه باشد یا سماع و یا جماع
تا بجویی زو نشاط و انتفاع
آفتاب از ذره ای شد وام خواه
زهره ای از خمره ای شد جام خواه
جان بی کیفی شده محبوس کیف
آفتابی حبس عقده اینت حیف
(مولانا، مثنوی معنوی، دفترپنجم، ابیات 3568-3582)